-
با من بگو...
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 11:45
با من بگو حالا که نیستی دلتنگی هایم را با چه کس گویم با من بگو ری را! از دریا بگو؛ از همان دریایی که طوفانی شد و تو را برد، حتی دلتنگ آن دریاام! خسته ام خسته... دیگر میان انسان ها مأمنی برای آسودگی نمی یابم خسته ام ری رای رفته ی من... آخر: «تو هم از ما نبودی» (۱۷/۳/۸۵)
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1384 22:34
تو، خودت رفتی و من، خودم تو را از رویاهایم بیرون کردم. حالا، به رویاهایم بازگرد، که بدون تو بس تنهایند! (۱۷/۲/۸۴)
-
حالا...
چهارشنبه 10 فروردینماه سال 1384 22:56
حالا که تو آمدی، نه اینکه دیگر غمی نباشد، نه اینکه همه چیز فراموش شده باشد، ولی دل خوش دارم به آوای شادی و مهربانی، که از آمدنت به شهر من بخشیدی؛ دل خوش دارم به تمام لحظه های لبخند بر لبان چشم های گریان! دل خوش دارم، به دیداری که ....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 فروردینماه سال 1384 18:30
«وقتی که تو نیستی من حزن هزار آسمان بی اردیبهشت را گریه می کنم. فنجانی قهوه در سایه های پسین ، عاشق شدن در دی ماه، مردن به وقت شهریور. وقتی که تو نیستی هزار کودک گم شده در نهان من لای لای مادرانه ی تو را می طلبند. درها بسته و کوچه ها مغموم اند. چشم کدام خسته از آواز من خواهد گریست؟ سفر به نام تو خانه خانه به نام نو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 فروردینماه سال 1384 23:38
شاید اینجا هم نوشتم! تا بعد...