حالا...

حالا که تو آمدی،
نه اینکه دیگر غمی نباشد،
نه اینکه همه چیز فراموش شده باشد،
ولی دل خوش دارم
به آوای شادی و مهربانی،
که از آمدنت
به شهر من بخشیدی؛
دل خوش دارم
به تمام لحظه های لبخند
بر لبان چشم های گریان!


دل خوش دارم،
به دیداری که ....

«وقتی که تو نیستی
من حزن هزار آسمان بی اردیبهشت را
                                    گریه می کنم.

فنجانی قهوه در سایه های پسین ،
عاشق شدن در دی ماه،
مردن به وقت شهریور.

وقتی که تو نیستی
هزار کودک گم شده در نهان من
لای لای مادرانه ی تو را می طلبند.

درها بسته و کوچه ها مغموم اند.
چشم کدام خسته از آواز من
                               خواهد گریست؟

سفر به نام تو خانه
خانه به نام نو سینه
سینه به نام تو ، رگبار.»

«سید علی صالحی»

شاید اینجا هم نوشتم!
تا بعد...