با من بگو...

با من بگو
حالا که نیستی
دلتنگی هایم را با چه کس گویم
با من بگو ری را!

از دریا بگو؛
از همان دریایی که طوفانی شد و تو را برد،
حتی دلتنگ آن دریاام!
خسته ام
خسته...

دیگر میان انسان ها مأمنی برای آسودگی نمی یابم
خسته ام ری رای رفته ی من...
آخر:
            «تو هم از ما نبودی»

(۱۷/۳/۸۵)

تو،
خودت رفتی
و من،
خودم تو را از رویاهایم بیرون کردم.

حالا،
به رویاهایم بازگرد،
که بدون تو
بس تنهایند!

(۱۷/۲/۸۴)

حالا...

حالا که تو آمدی،
نه اینکه دیگر غمی نباشد،
نه اینکه همه چیز فراموش شده باشد،
ولی دل خوش دارم
به آوای شادی و مهربانی،
که از آمدنت
به شهر من بخشیدی؛
دل خوش دارم
به تمام لحظه های لبخند
بر لبان چشم های گریان!


دل خوش دارم،
به دیداری که ....